صبح را با اين اميد آغازكرديم كه امروز حتما خواهي امد ... جمعه اي بود وعده ي ديدار و قلبي منتظر در انتظار ...ولي باز هم همان عادت هميشگي ... غروب و بغض و رحيلي كه بازنگشت ...اينست قصه ي مكرر انتظار ما ...شود آن روز كه تو بشكني اين زنجير غصه را ...قلبم تنها به اميد زنده است ... به اينكه حتما مي آيي ...حسرت خوردن در لحظه ي مرگ را دوست ندارم ...صفاي قلمتان... ياحق!